رمان باورم کن فصل هشتم

*;';پروازتاپروانگی;';*

در روزگاری که خنده مردم از زمین خوردن توست برخیز تا بگریند!!

رمان باورم کن فصل هشتم

زیر چشمی نگاهش کردم. سرش پایین بود.
-خودت نمی دونی؟
نگاهم کرد: نیما داره اشتباه بزرگی می کنه. من و اون به درد هم نمی خوریم.
-چرا مهشید؟ من می دونم که تو هم دوستش داری.
-آره. من دوستش دارم. حتی از جونم هم بیشتر. اما اون نه... اون به من ترحم داره. اینو از وقتی که ده سالم بود فهمیدم.
-چی می گی مهشید؟ نیما ترو دوست داره. اونقدر که بخاطرت تا حالا ازدواج نکرده. اون منتظر که تو برگردی.
بلند شد و سعی کرد ماسک بی خیالی به چهره اش بزنه. به طرف هال می رفت که گفتم:
-صبر کن مهشید. چرا می خوای از واقعیت فرار کنی؟ به من بگو مهشید، چی تو دلته؟ بهم بگو، بزار سبک بشی.
برگشت و با خشم نگاهم کرد.
-تو از زندگی من چی می دونی یکتا؟ من از وقتی اومدم اینجا از این رو به اون رو شدم. تو از زندگی من هیچ چیز نمی دونی.
اشک هاش پشت سرهم رو گونه اش می ریخت.
-مشکل تو چیه مهشید. ازت خواهش می کنم بهم بگو.
چند بار نفس عمیق کشید. انگار داشت خفه می شد. به طرف اتاق دوید. پشت سرش رفتم. با اشاره بهم گفت کشو رو باز کنم. از ترس نمی دونستم باید چی کار کنم. کشو رو باز کردم. توش یه اسپری بود. از تعجب نزدیک بود شاخ در بی آرم. مهشید آسم داشت.
سریع اسپری رو بهش دادم. دوسه تا تو دهنش زد تا تونست راحت تر نفس بکشه. دکمه های لباسش رو باز کردم و به دیوار تکیه اش دادم و با یه کتاب بادش زدم. کمی که بهتر شد دوباره شروع به گریه کرد. من هم پا به پاش گریه می کردم.
-چه بلایی سرت اومده مهشید؟
اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
-چیزی نیست. گاهی اوقات این طوری می شم.
-از کی اینطوری شدی؟
سرش رو پایین انداخت. تقریبا با فریاد گفتم:
-بگو مهشید. آخه چه مرگته؟
نگاهم کرد و گفت:
-می خوای بدونی؟ باشه بهت می گم. من خیلی وقته که اینطوری ام. حتی موقعی که ایران بودم.
-چی میگی؟ من تاحالا ندیده بودم اینطوری بشی.
-آره ندیدی. در واقع اصلا توجهی نداشتی. اگه یکم کنجکاوی می کردی و می دیدی چرا من هیچ وقت زنگ های ورزش از کلاس بیرون نمی اومدم. اگه یکم بهم توجه داشتی ، اون روزایی که به هربهونه ای بود می خواستم خودم رو زودتر به اتاقم برسونم تا به تونم از این لعنتی استفاده کنم. چون نمی خواستم کسی بدونه من چه مرگمه...

 

همونطوری گریه می کرد. خدایا دوستی من نسبت به مهشید چقدر سطحی بود. حالا می فهمیدم چرا مهشید همیشه منزوی و گوشه گیره.
-اما اون فهمید. نیما لعنتی فهمید. برای همین که نسبت به من حس ترحم داره. من نمی خوام به زور خودمو به کسی تحمیل کنم. می فهمی یکتا؟ حالا می تونی درکم کنی؟
بغلش کردم و موهای آشفته اش رو مرتب کردم. بلند شد و روی کاناپه نشست و گفت:
-دوست ندارم سینا چیزی در مورد این مسئله بدونه.
با نگاهم بهش اطمینان دادم.
صدای زنگ اف اف اومد. در رو باز کردم و به آشپزخونه رفتم. سینا داخل شد. به روش لبخند زدم و سلام کردم. اون هم کنارم نشست و گفت:
-سلام به روی ماهت. تو نمی خوای یکم استراحت کنی؟
-تو هواپیما به اندازه کافی استراحت کردم. الآن فقط می خوام با مهشید باشم.
اخم کرد و گفت: یعنی من اینجا اضافی ام. درسته؟
بی اختیار خندیدم. دماغم رو فشار داد و گفت:
-خیلی خب، من می رم بیرون.
-کجا می ری؟
-زیر آسمون خدا بلآخره یه جایی واسه من پیدا می شه.
-سینا لوس نشو، کجا می ری؟
خندید و بدون اینکه جوابمو بده بیرون رفت. من هم پیش مهشید رفتم.
-مهشید فکر نمی کنی این دلیل موجهی نیست؟ نیما ترو همین طوری که هستی دوست داره.
با چشم های به اشک نشسته نگاهم کرد و گفت:
-نه یکتا، مسئله فقط این نیست.
ساکت نگاهش کردم. وقتی نگاه کنجکاوم رو دید ادامه داد:
-من... من باکره نیستم.
چشم هام داشت از حدقه در می اومد. وای خدا! نزدیک بود شاخ دی بی آرم. امروز چقدر چیزهای بد و ناگوار دیدم و شنیدم. مهشید پاک من. دوست عزیز من! چه بلایی سرش اومده بود؟ یک کلمه حرف هم نزدم. پوزخندی زد و گفت:
-تعجب کردی؟ این مسئله اینجا عادی ترین چیزه! اما من هنوز باهاش کنار نیومدم. اگه گول اون کثافت رو نمی خوردم. آخ!
فقط نگاهش کردم. چه بلایی سر مهشید عزیزم اومده بود. خدایا این همه بدبختی واسه یه دختر غریب و بی کس؟
- راست، راست جلوی چشمم می گرده و با خنده های کریه اش خونم رو تو شیشه می کنه... اصلا ولش کن. مثلا تو اومدی اینجا یکم خوش بگذرونی. اما من فقط باعث شدم شوکه بشی.

 

راست، راست جلوی چشمم می گرده و با خنده های کریه اش خونم رو تو شیشه می کنه... اصلا ولش کن. مثلا تو اومدی اینجا یکم خوش بگذرونی. اما من فقط باعث شدم شوکه بشی.
به پیشنهاد مهشید بیرون رفتیم. خیابان های آلمان رو با ایران عزیزم مقایسه می کردم. حتی کوچه های پایین شهرش رو هم با این همه زرق و برق عوض نمی کردم. چقدر مردم نسبت به هم بی توجه بودن و فقط برای سو استفاده از هم به هم نزدیک می شدن. بعد از کلی گشتن توی خیابون ها به خونه برگشتیم. واسه ی شام یه غذای کاملا ایرانی درست کردیم. قرمه سبزی که سینا هم خیلی دوست داشت.
بعد از شام و کلی صحبت و خندیدن مهشید ما رو تنها گذاشت. دوست داشتم شب رو پیش مهشید بخوابم براي همين گفتم:
-شب بخير. من ديگه مي رم بخوابم.
سينا يه كم نگام كرد و بعد گفت:
-عجب غلطي كردم تو رو آوردم اينجا! بابا ما اومديم ماه عسل ها!
بعد با شيطوني گفت:
-من كه هنوز از تو سير نشدم كه مي خواي تنهام بزاري!
كوسن رو پرت كردم طرفش كه تو هوا گرفتش:
-مگه قراره ازم سير بشي؟!
خنديد و گفت:
-نه عشق من! من هرچي با تو هم آغوش بشم تشنه تر مي شم!
بعد همونجور كه مي خنديد گفت:
-پس فكر نكن به اين راحتي از دستم خلاص مي شي!
با حرص گفتم:
-سينا!
-الهي قربون اون صورت عصبانيت برم من مادر فولاد زره!
پريدم بغلش و بهش مشت زدم:
-من مادر فولاد زره ام؟!
دستامو تو دستاش گرفت و گفت:
-باشه بابا! چرا مي زني؟! برو پيش مهشيد بخواب! اي تو روحت مهشيد كه...
با چشمهاي گشاد شده گفتم:
-چي مي گي سينا؟! مي شنوه ها!
سرشو تكون داد و گفت:
-پس من چي كار كنم؟!
تو چشم هاش خيره شدم و گفتم:
-سينا؟!
با لبخند شيطونش گفت:
-اونجوري نگام نكن مي خوام بخورمت ها!
سريع از توي بغلش بلند شدم و گفتم:
-پس شب بخير!
با دلخوري گفت:
-باشه برو!
بعد با صداي بلند طوري كه مهشيد بشنوه گفت:
-كوفتت بشه مهشيد!
مهشيد هم سريع جواب داد:
-نگران نباش! كوفت كه نمي شه هيچ! گوشت مي شه به تنم مي چسبه!
با صداي بلند خنديدم وگفتم:
-مرسي مهشيد!
بعد برگشتم و به سينا كه با چشم هاي پرتمناش نگام مي كرد خيره شدم. با طرفش رفتم و گونه شو بوسيدم و گفتم:
-خيلي ماهي! شب بخير!
روي لبمو بوسيد و گفت:
-يكتا خيلي دوستت دارم!
-عر عر! خر شدم!
با خنده گفت:
-حيف صداي به اين قشنگي نيست كه عر عر مي كني؟!
خواستم بزنمش كه با خنده داد زد:
-مهشيد كمكم كن. اين مي خواد منو بخوره! مامان!

 

از كارهاش خنده م گرفته بود. دست از دنبال كردنش برداشتم و بعد به سمت اتاق مهشید رفتم. مهشید روی شکمش خوابیده بود و عروسکش رو وبغل کرده بود. این عروسک رو نیما بهش هدیه داده بود. با باز و بسته شدن در به طرفم برگشت و گفت:
-چیزی شده؟ جات بده؟
-نه. می خوام پیش تو بخوابم.
-چی میگی دختر؟ برو پیش سینا.
-خودش گفت می تونم پیش تو بخوابم.
کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم. صبح روز بعد سرحال و قبراق بیدار شدم. با مهشید صبحانه آماده می کردیم. سینا حمام بود. وقتی بیرون اومد از چشم هاش مشخص بود که اصلا نخوابیده. چند تا قرص تو حلقش ریخت. هروقت سردرد می گرفت چندتا قرص رو با هم می خورد. بعد از خوردن صبحانه بیرون رفتیم. شهر قشنگی بود. به یه موزه رفتیم. سینا و مهشید اطلاعاتی رو به من می دادن که تا به حال تو عمرم هم نشنیده بودم.
یک روز قبل از اینکه به ایران برگردیم یه جشن کوچیک سه نفره گرفتیم . مهشید به عنوان یادگاری برام یه عطر گرون قیمت خرید. توی یه موقعیت مناسب روبه مهشید گفتم:
-مهشید بهتره این فکرهای مسخره رو بزاری کنار. من مطمئنم نیما آدم منطقی یه! اون ترو خیلی دوست داره. تو هم دیگه احتیاجی به سرپرستی پدرت نداری. بهم قول بده به محض اینکه درست تموم شد به ایران برگردی.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-به پیشنهادت فکر می کنم. اما نمی خوام چیزی به نیما بگی.
-با این که درخواست نابجا و نامعقولانه ای بود اما قبول می کنم.
-مرسی خانم وکیل.
-خواهش می کنم خانم روان پزشک.
سینا به سمتمون اومد و گفت:
-دو هفته پیش هم بودین. هنوز هم حرف واسه گفتن دارین؟
خنده ای از ته دل کردم و گفتم:
-چرا حسودی می کنی؟
بعد با مهشید به اتاقش رفتیم و خوابیدیم. صبح زود به فرودگاه رفتیم. از مهشید خداحافظی کردم. بغض گلوم رو گرفته بود و نمی تونستم حرف بزنم. سینا دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
-بهتره تا دیر نشده بریم.
دوباره مهشید رو بوسیدم و همراه سینا ازش جدا شدم. وقتی به فرودگاه مهرآباد رسیدیم سینا روسری ام رو مرتب کرد و گفت:
-مثل اینکه تو به هواپیما خیلی علاقه داری نه؟
-نه اتفاقا خیلی خسته کننده است. چطور؟
-آخه بزور باید از جات بلندت کنم.
بلند شدم و باهم بیرون رفتیم. بعد از تحویل چمدانها به سمت سالن انتظار رفتیم. مامان و بابا و نیما و سارا و آرمین به استقبالمون اومده بودن. سارا چهار ماه بود که باردار بود. با دیدنش با خنده گفتم:
-حال کوچولومون چطوره؟
سارا با شرم سرش رو پایین انداخت. به خونه که رسیدیم سینا گفت:
-بهتره بریم یکم استراحت کنیم.

 

-من که خسته نیستم. فقط یه دوش می گیرم. تو اگه دوست داری چند ساعتی بخواب.
به حموم رفتم و دوش گرفتم. بیرون که اومدم سینا روی تخت دراز کشیده بود و بالش من رو بغل کرده بود. با خنده بالش رو از بغلش درآوردم که بیدار شد.
-چیه چی شده؟
-هیچی! فقط می خوام بگم تو چقدر راحت یه چیزی رو جایگزین من می کنی.
با یه غلط اومد روم و گفت:
-نه خانمم. هیچ چیز نمی تونه جای تو رو بگیره. آخه عشق من، من چند بار باید بهت بگم دوست دارم؟
موهام رو بو کرد و گفت:
- هووم. چه بوی خوبی می دی.
با خنده ازش جدا شدم و گفتم:
-یکم بریم پارک؟ می خوام سرسره سوار شم.
خندید و گفت:
-سرسره؟ بچه شدی؟
-سینا، بریم؟
بلند شد و لباس هاش رو عوض کرد. یه تی شرت سفید با یه شلوار جین طوسی پوشید. من هنوز جلوی آینه بودم. سینا سوئیچ رو برداشت:
-من می رم ماشین رو از پارکینگ بیرون بی آرم.
بعد آروم گونه ام رو بوسید و رفت. من هم سریع آماده شدم و به پایین رفتم. سینا ماشین رو جلوم نگه داشت و در رو برام باز کرد. چون حیاط خیلی بزرگ بود پیاده رفتن حدود چهار یا پنج دقیقه طول می کشید. توی پارک قدم می زدیم. منتظر بودم زودتر خلوت بشه تا سوار سرسره بشم.
روی یه نیمکت نشستیم. سینا بچه ها رو نگاه می کرد.
-سینا؟
-جانم؟
-بهترین لحظه زندگی ات چه موقعی یه؟
یکم نگاهم کرد و گفت:
-موقعی که من و تو بچه دار بشیم و بچه مون دختر باشه.
-آخِی! نازی! حالا چرا دختر؟
-چون احساس می کنم اون طوری بیشتر شبیه تو می شه.
خندیدم و گفتم:
-حالا بگو ببینم بدترین لحظه زندگی ات چه موقعی یه؟
دستم و گرفت و گفت:
-هرچند سوال خیلی سختیه! اما جوابتو می دم. بدترین لحظه ی زندگی ام هم اون موقعی یه که یه چیز با ارزش رو با هر بدبختی به دست بیارم اما نتونم درست ازش نگه داری کنم.
فهمیدم منظورش منم. اخم کردم و گفتم:
-ناراحت نباش. تا آخر عمرت وبال گردنتم.
دستش رو دور شانه ام اداخت و با خنده گفت:
-جون من، عمر من، عشق من، تو همه ی زندگی می.
لبخند زدم.
-فالِت بگیرُم خانوم؟
برگشتم. یه زن فالگیر بود. یه چادر سفید گلدار رو دور بدنش پیچیده بود و یه بچه رو پشت سرش بسته بود. یکم نگاهش کردم. برگشتم و به سینا گفتم:
-فال بگیرم؟

 

-نمی دونم. ولی من که به این چیزا اعتقادی ندارم.
روبه زن فالگیر گفتم:
-مرسی نمی خوام.
ازمون یکم دور شد. پشیمون شدم و با فریاد گفتم:
-آهای خانم؟
برگشت و نگام کرد:
-با مُو بودی؟
-آره. یه دقیقه بیا.
به طرفم اومد. دستمو دراز کردم و گفتم:
-بیا. فالمو بگیر.
لبخند زد و به دستم نگاه کرد. بعد از چند دقیقه سرش رو تکون داد. بعد دوباره به کف دستم نگاه کرد.
-چیه ، چیزی شده؟ چرا ساکتی؟
بلند شد و گفت:
-نمی خواد خانم جان. مُو اّ خیرش گذشتُم.
داشت خودش رو جمع و جور می کرد که یه نگاه به سینا انداختم. اون هم شانه بالا انداخت.
-صبر کن. چی تو دستم دیدی؟ هرچقدر بخوای بهت پول می دم.
-نه خانم جون.
-اِِ. لوس نشو. بگو چی دیدی؟
به صورتم نگاه کرد و گفت:
-باشه. اما بگُم من مقصر نیستُم.
-باشه. نگران نباش. حالا بگو چی دیدی؟
روبه روم نشست و گفت:
- تازه با هم عروسی کردین. شوهرت خیلی خاطرتو می خواد. دوست زیاد داری. اما دشمن یکی، زهر خودشو می ریزه. هوای شوهرتو داشته باش. ولش نکن.
بعد روبه سینا کرد و گفت:
-خیلی مراقبش باش. نزار از دستت بپره! دشمنت زهرشو می ریزه.
دوباره روبه من گفت:
-یادت نره. شوهرت رو ول نکن.
بعد بازم به دستم نگاه کرد:
-مراقب خودت و شوهرت باش. از موُ گفتن بود. خود دانی!
سینا که به این چیزا اعتقادی نداشت پول درشتی بهش داد و اونم رفت. بد جور رفتم تو فکر. پارک خلوت شده بود. سینا گفت:
-نمی خوای سرسره سوار شی؟
یکم نگاهش کردم. خیلی خون سرد بود.
-نه. دیگه حوصله اش رو ندارم.
-بس کن یکتا، اون زن فقط یه مشت مزخرف گفت و رفت.
بعد بلندم کرد و گفت:
-اگه حوصله نداری بهتره بریم خونه.
بدون هیچ حرفی به دنبالش رفتم. توی راه هیچ کدوم حرفی نزدیم. یعنی دشمن ما کی بود؟
-بیا پایین.
سینا در رو بارام باز کرد و بود نگاهم می کرد. یکم بهش نگاه کردم.
-سینا؟
-جانم؟
-اگه...
-اگه چی؟
-هیچی ولش کن.
پیاده شدم و به سرعت به اتاقمون رفتم. سعی کردم بخوابم اما نتونستم. واسه ی شام پایین نرفتم. سینا هم خیلی زود برگشت. خودم رو به خواب زدم. زیر چشمی نگاهش می کردم. شروع کرد به پیانو زدن. چقدر قشنگ می زد. سینا بعد از چند دقیقه بلند شد و جلوی آینه قدی ایستاد. بهش پشت کردم. اومد کنارم دراز کشید. موهام رو نوازش کرد.
-عزیزم. عروسک قشنگم، می دونم بیداری. برگرد و نگام کن.
هیچ حرکتی نکردم. من رو به سمت خودش برگردوند.

 

چشم هام رو بسته بودم. دماغم رو فشرد. باز هم چشم هام رو باز نکردم. کلافه و عصبی گفت:
-یکتا؟ چت شده؟ عجب غلطی کردم. اصلا نباید می زاشتم فال بگیری!
بازم هیچ حرفی نزدم. انگار دوست داشتم حرصش رو در بی آرم.
-یکتا با توام. چشماتو وا کن و نگاهم کن. من اون زنو می کشم.
با خنده چشم هام رو باز کردم. اخم کرده بود. در عین حال با مهربونی گفت:
-آخه قربونت برم. من یه تار موی تو رو به صدتا دنیا نمی دم. کی می خواد تو رو از من بگیره؟ هیچ چیز جز مرگ نمی تونه ما رو از هم جدا کنه.
لبخند زدم و گفتم:
-تو راست می گی. حالا بیا بگیر بخواب.
-راستی متین می گفت مهتاب تو رشته ی حقوق قبول شده!
-جدی؟ چرا زودتر بهم نگفتی تا بهش تبریک بگم؟
بعد گوشی مو برداشتم و بهش زنگ زدم و تبریک گفتم.
با شروع شدن ترم جدیدم من هم روزهایی که کلاس داشتم با سینا از خونه بیرون می اومدم. سینا به بیمارسان می رفت و وقتی کلاس هام تموم می شد می اومد دنبالم. اواخر بهمن بود. برف سنگینی باریده بود. از پشت شیشه به بیرون نگاه می کردم. سینا خواب بود. پالتومو پوشیدم و می خواستم یواشکی از خونه برم بیرون که سینا چشم هاشو باز کرد:
-کجا؟
-مگه تو خواب نبودی؟!
-من تو خواب هم حواسم به توئه!
-می خوام برم آدم برفی درست کنم میای؟
آماده شد و باهم بیرون رفتیم. تا رسدین به پارک نزدیک خونه مون دویدیم. توی پارک یه گلوله برف درست کردم و به سمتش پرت کردم. چندتا بچه اونجا بازی می کردن. اونا هم اومدن طرف منو شروع به برف پرتاب کردن سمت سینا شدن! سینا با خنده گفت:
-وروجک های شیطون! الآن همتونو می گیرم.
یه دختر بچه ی شیرین که با برادرش اومده بود گفت:
-خاله! شما بچه ندارین که باهامون بازی کنه؟
صورتشو بوسیدم و گفتم:
-نه خاله جون! ولی ای کاش اگه منم مادر شدم بچه م به خوشگلی تو کوچولوی شیرین باشه! اسمت چیه عزیزم؟
-هانیه!
ناقافل یه گلوله یبرفی خورد به صورتم. نگاه که کردم دیدم یه پسر بچه به سمتم پرتش کرده بود. دلم نیومد دعواش کنم و بهش لبخند زدم. سینا بهم خیره شده بود تا ببینه اذیت شدم یا نه! وقتی بهش لبخند زدم خیالش راحت شد. یه توپ گنده ی برفی درست کرد و گفت:
-این بدن آدم برفی مون!
منم یه توپ برفی کوچیک تر درست کردم و روش گذاشتم و گفتم:
-اینم سرش!
هانیه دوید رفت توی خونه شون که روبه روی پارک بود و بعد از چند دقیقه یه هویج آورد و بهم داد. منم گذاشتمش جای دماغش. دوتا سنگ هم برداشتیم و گذاشتیم جای چشم هاش! می خواستم کلاه و شال گردنمو بندازم رو سرش که سینا گفت:
-یکتا شال گردنتو برندار سرما می خوری!
هانیه با لبخند شیرینش گفت:
-شما چه اسم خوشگلی داریم خاله!
-مرسی عزیزم. اسم تو ام قشنگه!
با هم کنار ادم برفی ایستادیم و سینا ازمون عکس گرفت. چند تا عکس گرفتیم و بعد از بچه ها خداحافظی کردیم و برگشتیم.

روزبعد با شبنم تو کلاس داشتیم حرف می زدیم.
-یکتا دیگه نمی دونم چی کار کنم؟ مامانم پاشو کرده تو یه کفش که باید با شروین ازدواج کنی.
بعد یه هو زد زیر گریه. بغلش کردم و دلداریش دادم. خوش بختانه اون روز بهرام کلاس نداشت وگرنه اون هم کنارش می نشست و گریه می کرد. می خواستم با مادر شبنم صحبت کنم. شاید هم به عزیز جون می گفتم با مادرش صحبت کنه. آخه خیلی باهم صمیمی بودن.
-شبنم ترو بخدا بس کن. به عزیز جون می گم با مادرت صحبت کنه.
انگار یکم امید وار شد. می خواستم یکم دیگه دلداری اش بدم که گوشی ام زنگ خورد. سینا بود.
-الو، سینا؟
انگار داشت رانندگی می کرد. خیلی سریع گفت:
-سلام عزیزم. قید کلاس بعدی ات رو بزن. سارا رو بردن بیمارستان.
فریادی از شادی زدم و گفتم:
-باشه. اما من که ماشین نیاوردم.
-اگه می تونی تاکسی بگیر. چون من باید برم بیمارستان.
-باشه خداحافظ.
از شبنم خداحافظی کردم و به بیمارستان رفتم. خاله لیلا و آرمین جلوی اتاق عمل نشسته بودن. سینا هم با اینکه خیلی نگران سارا بود اما به مریض هاش می رسید. به سمت آرمین و خاله لیلا رفتم. خاله لیلا دعا می خوند. آرمین با گوشی اش بازی می کرد. حرصم رو درآورد. گوشی رو از دستش گرفتم.
-اِاِه! دیوونه، چی کار می کنی؟ فینال بود.
-فینال و کوفت! فینال و زهرمار! زنت تو اتاق عمل اون وقت تو اینجا نشستی بازی می کنی؟ واقعا که!
-خب من چی کار کنم؟ من بجاش درد بکشم؟
یه دفعه گفت:
-ای وای!
خاله گفت:
-تو دیگه چت شد؟
-هیچی مامان لگد زد پدر سگ! فکر کنم داره می آد.
با اینکه خیلی عصبانی بودم اما خنده ام گرفت. خوش به حال آرمین. توی هر شرایطی خون سرد و بی خیال بود. همونطور که می خندیدم یه دفعه آرمین گوشی اش رو از دستم گرفت:
-این لامصب رو بده من ورپریده!
اخم کردم. بدون توجه به من نگاهی به گوشی اش انداخت.
-الهی جوون مرگ بشی دختر! نگاه کن چی کار کردی؟
چون حوصله بحث با آرمین رو نداشتم به اتاق سینا رفتم. اما یه لحظه آرم و قرار نداشتم. هِی دور اتاق می چرخیدم.
-یکتا جان، قربونت برم اینقدر خودتو اذیت نکن. ما همه مون مثل تو نگرانیم اما مثل تو خودمونو عذاب نمی دیم.
-شما رو نمی دونم. اما اون آرمین بی شعور عین خیالش هم نیست. اگه خدایی نکرده بلایی سر سارا بی آد من می دونم و اون پسره ی مزخرف.
خندید. با عصبانیت گفتم:
-چیه جُک گفتم؟
-نه عزیزم. ولی آرمین که مقصر نیست.
-اِاِاِ ! دنیا رو آب ببره آرمین رو خواب می بره. واسه من فینال بازی می کنه.
سینا هم که فقط به حرفهای من می خندید. گلدونی رو که روی میزش بود برداشتم و گفتم:
-سینا به جون بابا اگه یه بار دیگه بخندی این و می کوبم تو سرت ها!
دست هاش رو به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:
-غلط کردم. اصلا من دیگه حرف نمی زنم.
با عصبانیت گلدون رو سرجاش گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. به محض اینکه پشت در رسیدم دکتر زنان از اتاق بیرون اومد. به آرمین نگاه کردم. امیدوار بودم حداقل به خودش زحمت بده از حال سارا رو بپرسه. اما بی خبر از دو عالم روی صندلی نشسته بود و بازی می کرد. می خواستم با پاشنه کفشم بکوبم توی فرق سرش. خاله لیلا خودش رو به دکتر رسوند و گفت:
-خانم دکتر حالشون چطوره؟
لبخند زد و گفت:
-اون خانم دخترتون هستن؟
-نه، عروسمه!
-تبریک می گم. مادر و بچه هردو سالم اند. یه پسر خوشگل و ناز.
بی اختیار هورا بلندی کشیدم که دکتر با عصبانیت گفت:
-خانم محترم اینجا بیمارستان!
از خجالت سرم رو پایین انداختم. سینا که تازه با صدای جیغ من از اتاقش بیرون اومده بود رو به دکتر گفت:
-مشکلی پیش اومده خانم رفیعی؟
-نه خیر آقای دکتر. این خانم با صدای بلند هورا می کشه! انگار نه انگار سنی ازش گذشته، درست مثل بچه هاست.
از شرم هیچ چیز نگفتم. سینا بهم نگاهی کرد و با لبخند گفت:
-ایشون همسر بنده هستن.
خانم رفیعی خشکش زد و با شرمندگی گفت:
-معذرت می خوام دکتر، متوجه نبودم. امیدوارم منو ببخشید.
بجای سینا جواب دادم:
-منو ببخشید. اونقدر خوشحال بودم که نتونستم خودم رو کنترل کنم.
خانم رفیعی رفت و سارا رو به بخش منتقل کردن. وقتی به هوش اومد اولین سوالی که پرسید این بود:
-بچه ام کجاست؟
توی دلم گفتم چچه حکمتی توی کار خداست که هر مادری اولین سوالش درمورد بچه اش ِ؟
خاله صورت سارا رو نوازش داد و گفت:
-حالش خوبه. فقط باید چند ساعتی توی دستگاه بمونه.
آرمین: پدرسوخته عجب زوری هم داره. یه جیغ می زنه بیمارستان و بهم می ریزه.
-باز تو چرت و پرت گفتی؟ اون بچه که اصلا جیغ نزد طفلک.
-اصلا بچه من چه ربطی به تو داره. دوست دارم بگم جیغ زد. اصلا دوست دارم اینطوری سینا رو حرص بدم. به تو چه ربطی داره؟
-آرمین یه چیزی بهت می گم ها. نزار بگم داشتی...
جلوی دهنم رو گرفت و گفت:
-قربونت برم عزیزم. من غلط کردم.
سارا: باز چیکار کردی آرمین؟
-هیچی قربونت برم. بابا اصلا دست از سر من کچل بردارین. من رفتم

بعد از اتاق بیرون رفت. من و خاله هم برای اینکه سارا یکم استراحت کنه بیرون رفتیم. من زودتر از سینا به خونه برگشتم. توی اتاقمون درس می خوندم که سینا هم اومد. اونقدر خنده و شوخی می کرد که گفتم:
-سینا خیلی شنگولی؟ یعنی اینقدر بخاطر سارا خوشحالی؟
-مگه می شه آدم دایی بشه و خوش حال نشه؟ ان شالله بابا هم بشم اونوقت دیگه خیلیخوش حال تر می شم.
-اِه! خیال خام از سر به در کن! من تا درسم تموم نشه به فکر بچه نمی افتم.
-اگه من بخوام چی؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
-خود دانی. اما من که قرص مصرف می کنم.
خیلی جدی گفت: از این به بعد دیگه مصرف نمی کنی.
با عصبانیت بلند شدم و گفتم:
-بله،بله؟ واسه من تعیین تکلیف می کنی؟ مثل اینکه فراموش کردی آقا، من از اول هم بهت گفته بودم از بچه ها خوشم نمی آد. اگه خیلی دوست داری بچه داشته باشی می تونی بری زن صیغه کنی، اگرهم دوست داری سرم هوو بیار. من مثل زن های دیگه نیستم که بخوام واست تعیین تکلیف کنم و بگم این کارو بکن، اون کارو نکن! راه باز جاده دراز!
با چشم های گشاد شده نگاهم کرد و گفت:
-هیچ معلوم هست چی می گی؟ من که مجبورت نکردم عزیزم. من فقط گفتم بچه می خوام. الآن هم حرفم رو پس گرفتم. اصلا ببخشید. خوبه؟
بعد خنده شیرینی کرد و گفت:
-اما هروقت که جنابعالی دستور بفرمایید بنده حاضرم.
کتابم رو به سمتش پرت کردم. جاخالی داد و کتاب خورد به در. خنده بلندی سر داد و از اتاق بیرون رفت.
صدای زنگ مسیج موبایلم اومد. شبنم بود. حال سارا رو پرسید. بهش گفتم که حال هردوشون خوبه. اون هم ظاهرا خیلی خوش حال شد.
چون به شبنم قول داده بودم، به عزیز جون زنگ زدم و موضوع رو باهاش در میون گذاشتم. عزیز جون خیلی ناراحت شد و گفت همین امروز باهاش صحبت می کنم.
-شب که سینا برگشت با هم به خونه مامان اینا رفتیم. صبح که توی اتاق خوابیده بودم. سینا صبح زود رفته بود.
چون دوست داشتم صبح ها یکم بیشتر بخوابم سیم تلفن رو می کشیدم. وقتی سیم تلفن رو وصل کردم بلافاصله تلفن زنگ خورد.
- الو عزیز جون؟
-سلام دخترکم. خوبی فدات شم؟
-مرسی عزیز. چه خبر؟
یکم ساکت شد و بعد گفت:
-چی بگم یکتا جان؟ این زن انگار عقل تو کله اش نیست. هرچی نصیحتش کردم قبول نکرد. می گه الا و بلا شبنم باید با بردار زاده اش ازدواج کنه. حد اقل این شروین هم آدم حسابی نیست. بین خودمون باشه، می گن آقا شروین معتاده!
داشتم شاخ در می آوردم. مادر شبنم می خواست دو دستی بچه اش رو بندازه توی چاه. با تعجب گفتم:
-مادرش می دونه عزیز؟
-والله چی بگم؟ بهونه اش هم اینه که شبنم و شروین نشون کرده هم دیگه اند. انگار الآن عهد دقیانوس!
-حالا چی می شه عزیز جون؟
-نمی دونم دخترکم. من باز هم باهاش صحبت می کنم اما بعید می دونم تاثیری داشته باشه.
بعد از خداحافظی با عزیز جون به شبنم زنگ زدم. گوشی رو برنمی داشت. دیگه داشتم پشیمون می شدم که صدای بغض آلود شبنم توی گوشی پیچید.
-الو.
سلام شبنم. چرا جواب نمی دادی؟
  یه دفعه زد زیر گریه.
-چی شده شبنم؟
-مامانم زنگ زده بود. هرچی از دهنش در اومد بهم گفت. گفت اگه امسال جواب بله رو به شروین ندم نمی زاره درسم رو ادامه بدم.
دلم به حالش سوخت. کاری نمی تونستم بکنم. یه کم دلداری اش دادم و بعد باهاش خداحافظی کردم. باید یه فکر اساسی می کردیم. اما هیچ فکری به ذهنم نمی رسید. شب که سینا برگشت متوجه حالم شد. جلوی میز توالت نشسته بودم و به تصویر خودم توی آینه خیره شده بودم. سینا پشتم وایستاد و بغلم کرد و سرشو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-نبینم خانمم ناراحته!
با کلافگی گفتم:
-اَه! آخه مادر شبنم چی از جون این دو تا می خواد؟ شیطونه می گه بری و این شروین مزاحمو بکشی، ها!
-اُه،اُه! پس زنم جنایت کارم هست. ببین تو می خوای شروین رو بکشی، پس قبلش مجبوری مادر شبنمو بکشی چون از قدیم و ندیم گفتن باید از روی نعش مادر شبنم رد شی تا شروینو بکشی! اونقوت من بیچاره باید همه ی زندگی مو بفروشم تا دیه ی جنابعالی رو بدم.
اسپری رو به طرفش پرت کردم که جاخالی داد و قهقه ای سر داد که بیشتر منو حرص داد. با عصبانیت گفتم:
-تو هم که فقط بلدی هِرهِر بخندی!
همونطور که می خندید گفت:
-آخه نمی دونی وقتی عصبانی می شی چه جوری می شی؟ آدم دوست داره بخورتت!
بهش چشم غره رفتم که صورتمو بوسید و گفت:
-قهر نکن دیگه! آخه به ما چه که مادر شبنم اجازه نمی ده اونا با هم ازدواج کنن.
بعد منو بلند کرد و به طرف تخت برد و گفت:
-مهم منو تو ایم عزیزم که بهم رسیدیم.
لباسش رو عوض کرد و کنارم دراز کشید. از اینکه منو مسخره می کرد عصبانی بودم. با اخم بهش پشت کردم و گفتم:
-تا وقتی مادر شبنم راضی نشده حق نداری به من نزدیک بشی.
بهم چسبید و گفت:
-چی؟ مادر شبنم چه ربطی به من داره؟ شاید اون هیچ وقت راضی نشد اونوقت من باید این طوری تنبیه بشم؟ نه، نه! خیلی سخته! یه تنبیه دیگه.
و شروع به بوسیدن من کرد. هولش دادم و گفتم:
- همین که گفتم. حالا هم برو اونور می خوام بخوابم.
از اینکه تسلیم شده بود خنده ام گرفت.


ℒℴνℯ**پروانگی**ℒℴνℯ

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 15 شهريور 1392برچسب:رمان عاشقانه,قهر,آشتی,بوسه,بخشش,سردرگمی,

] [ 20:36 ] [ *..رضوانه..* ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه